کشتی شیاطین را ، به چشم خود دیدم
صحبت های شیرین حاج عبدالرحمن بابو از ناخدایان کهن بندرکنگ واینکه ایشان به چشم خود کشتی شیطان رادیده اند :
کودک 11 ساله بیش نبود که پس از فوت مادر، به اتفاق پدر به لنج باربــــــری رفت با شوق زیاد کار دریانوردی را آغاز نمود. و با دستان کوچکش به کمک پدرمیشتافت. زمانی که تـــــــور ماهیگیری را بالا میکشیدند وی نیز گوشهای از این تور را بدست میگرفت تا ادای آدم بزرگ را در بیاورد کمکم او در دریا بزرگ شد و با آموختن سواد نزد پدر و همکاران پدر به ناخدای برجسته ای تبدیل شد. ناخدایی که بعضی مواقع در نقش معلم، به خدمه، افراد بی سواد خواندن و نوشتن را میآمـــــــوخت. وی با لنجهای بادبانی در اقصی نقاط دنیا از پاکستان، هندوستان گرفته تا زنگبار، عدن، دارالسلام در تازانیا سفـــــــــــــر کـرد. پس از کسب تجربیات زیاد، آموختن زبانهای مختلف دنیا، پس از 30 سال پشت سر گذاشتن دوران سخت دریا و دریانوردی، لنج بادبانی خود را فروخت. دکانی دایــــــــر کرد و اینک در راستا بازار قــدیم کنگ، فروشگاه بزرگ وسایل پلاستیکی به نام فروشگاه بابو دایر نمود. زمانی که به محل کارش رفتیم با روی گشاده از من و همکارم استقبال نمود و دفتر خاطرات 50 سال دوران زندگی اش که زمان و مکان دریا و خاطرات پیران قدیم بود را بــــــرایمان نشان داد. عبدالــــــــــــرحمان بابو فرزند احمد 76 ساله عکسهای قدیمی، تصاویر دریانوردان آن دیار را نشـــــــــــــان داد. ناگفتههای زیادی از آن دوران بیان نمود. وی دارای 10 فرزند است که هیچ کدام از پسران آرزوی پدر که ادامه راه دریانــــــــوردی بود را در پیش نگرفتند و هرکدام به حرفه و صنعت غیر از دریا رو آوردند. چگونه کودک 11 ساله مرد روزهای سخت دریا شد؟ بابو با نگاه کردن آلبوم عکسهای قدیمی در گذشته سیــــــــر میکرد: 11 ساله بودم که مادرم بر اثر بارداری جان سپرد، به عنوان تنها فرزند خانواده مدتی را نزد خواهر و برادرهای ناتنیام زندگی کردم هـــــــــرروز با دیدن پدر که به دریا میرفت آرزو میکردم روزی برسد با او ســـــــــــــــــــــوار بر جهاز ( لنج بادبانی ) جهان را ببینم تا آنکه در همان سال یک شب زمانی که پدر به خانه آمد به من قــــــــــــول داد فردا مرا با خود به دریا ببرد. آن شب با شوق و ذوق فراوان تا صبح خوابم نبرد. صبح زود، زودتر از پدر آماده رفتن بودم. زمانی که سوار لنج شدم و ازشهر دور شدیم انگار تمام دنیا را به من داده بودند. احساس غرور میکردم از خوشحالی به بالا وپایین میپریدم - روزها درپی هم گذشت تا اینکه بزرگتر شدم و خـــــــــودم سکان شناور را به دست گرفتم. از خاطراتتان در دریا بگویید آیا لنج شما هم گرفتار طــــــــوفانی شد؟ خیلی زیاد،اما خاطره ای که همیشه به یادم هست سال 1335 بود، زمانی که 2 2 ساله بودم و به همراه پدر و 32 خدمه با یک فروند لنج باری بادبانی پدربزرگم، از کنگ به عدن رفتیم، از آن جا با بار نمک به سمت سومالی به راه افتادم، در مسیر راه گرفتار طوفان شدیم و بر اثر این حادثه بدنه شناور شکافی برداشت و تمام نمکها از بین رفت، شب پر استرسی بود هیچ شناوری در دریا به چشم نمیخورد همه جا تاریک بود،طول امواج در حدود بیش از 5 متر میرسید با ذکر دعا ودرایت ناخدا به ساحل عدن رسیدیم. ناخدایان، ملوانان مهماننواز آن کشور با دیدن آسیبدیدگی شناور، از ما پذیرایی کردند و نگذاشتند غریبانه در آن شهر بمانیم بلکه ما را به شمال عدن هم بردند، با فرهنگ های مختلف آشنا شدیم. 10 روز در عدن ماندیم شناورمان از بین رفت. 10 روز در بربره آفریقا ماندیم تا اینکه با لنجهای کنگ از عدن به ایران برگشتیم. رسیدن ما به کنگ 4 ماه طول کشید در مدتی که در آفریقا بودیم به خانوادهمان نامه مینوشتیم و از سفارت آنجا به گلداری شهردار کنگ، ارتباط داشتند و پیامهایمان را به خانواده میرسانند، زمانی که خاک کشورم را دیدم خوشحال شدم دختر کوچکم را بغل کردم 4 ماه دور از همسر و فرزندم برایم سخت بود. بعد از این اتفاق که نزدیک بود غرق شوید باز هم به دریا رفتید؟ (بالبخند) آره، با لنج یکی از آشنایان به عنوان ملوان به دل دریا زدم، رفتیم آبادان، بصره، از آن جا خرما انتقال دادیم به آفریقا در آن دوره «یک من» بصره 75 کیلو بود اما «یک من» در کشور خودمان 4 کیلو است،
دریا سختیهای زیادی دارد ولی باید عشق وجود داشته باشد تا دردریا بمانید از خشمگینی آن نترسید. سفر با لنج بادبانی چگونه انجام شد؟ خیلی سخت. اگر باد نمیورزید آن شناور تا چند روز ثابت دردریا میماند گاهی که باد شدیدی میآمد شناور 7 مایل در ساعت دریا را طی میکرد. رفتن به عمان شاید 3 روز طول میکشید اما به علت حهت باد هنگام برگشت از عمان به سمت کنگ شاید 20 روز طول میکشید. هرچه سختی بود گذشت. عجیبترین چیزی که در دل دریا دیدید چه بوده است؟ سال 1332 با لنج بادبانی در اطراف بمبی بودیم و میخواستیم سفالهای قرمز را به آنجا انتقال دهیم که در تاریکی شب، روشنایی زیاد یک کشتی توجهام را جلب کرد ناخودآگاه جویا شدم چه اتفاقی افتاده است ناخدایان پیر گفتند کشتی شیطان است که در قصههای پیران کهن شنیده اید. این کشتی کشتی اجنه است بارها و بارها در سخن دریانوردان شنیدهام کشتی نورانی بود که سریع از ما دور شد. بعد از آن دیگر نتوانستم چیزی را مشاهده کنم و تاکنون کسی هم آن را ندیده است.
به نظر شما دزدان دریایی نبودند؟ نه آن موقع دزدان دریایی نبود این کشتی متعلق به جن های دریایی بود. روز را چگونه آغاز میکردید؟ الان هم مثل گذشته صبح زود بعد ازنماز بیدار میشویم صبحانه میخوریم بعد از بیرون آمدن آفتاب به دل دریا میزنیم در مواقعی که سفر نمیرویم ساعت 11 نهار میخوردیم چرا که 12 باید به نماز به مسجد برویم. غروب نیز پس از صرف شام با اهالی به حیاط خانه یا در کوچه ها مینشینیم قلیان میکشیم چای قند پهلو مینوشیم و از هر دری صحبت می کنیم. چه آرزوی دارید؟ بابو سکوتی کرد او آرزو سفر به کشورهای اروپایی، آسیایی نداشت بلکه سلامتی خانواده اش را به زبان آورد. آرزو دارم همیشه خانواده ام موفق باشند فرزندانم آینده خوب و خرمی در پیش بگیرند و سلامتی همه را آرزو دارم. منبع: صبح ساحل
|
واما مطلبی دیگر درمورد کشتی شیطان و این بار از تهران وکشتی شیطان آتیلا پسیانی و تجسید غراب شیطان:
![]() | |
نمایش کشتی شیطان برمبنای یک واقعیت شکل میگیرد ونویسنده میکوشد با فلاش بک به موضوعش شاکلهای داستانی ببخشد اما... | |
جابجایی جبر و اختیار انتخاب موضوع نمایش براساس زمینههای فرهنگی و آداب و رسوم خاص یک منطقه معین جغرافیایی معمولا سبب غنای محتوای آن میشود و از همان آغاز نشان میدهد نویسنده و نیز حتی کارگردان براساس انتخابی که کردهاند برای هنر تئاتر نوعی غایتمندی و معنازایی قائل هستند. ![]() بخشی از زیباییشناختی هنر تئاتر هم به همین مقوله برمیگردد و همزمان نیز در ذهن مخاطب یک مقبولیت موضوعی و مرتبت فرهنگی را برای چنین هنری نهادینه میکند. نمایش «کشتی شیطان» به نویسندگی، طراحی و کارگردانی آتیلا پسیانی که هماکنون در سالن چهارسوی تئاتر شهر اجرا میشود موضوعش، صرفنظر از آنکه تا چه حد و چگونه به پردازش دراماتیک درآمده باشد، از حوزه فرهنگ سنتی یک محدوده جغرافیایی خاص انتخاب شده است. متن نمایش «کشتی شیطان» به نویسندگی آتیلا پسیانی بر مبنای یک موقعیت شکل میگیرد و نویسنده میکوشد با فلاشبک به برخی حوادث نهچندان مستدل و قطعی به موضوعش شاکلهای داستانی ببخشد، اما نهایتا از موقعیت نمایی قبلی چندان فراتر نمیرود؛ فقط یک نتیجه احتمالی را با یک نتیجه احتمالی دیگر جایگزین میکند و «جبر» حاکم بر زندگی پرسوناژ زن جوان نمایش را بدون دلیل و صرفا به گونهای نظری و دلبخواهی با قائل شدن به مقوله اختیار جایگزین مینماید.
![]() تا قبل از نتیجهگیری پایانی عشق و ازدواج به دلیل همان جبر اجتماعی از مقوله انتخاب طبیعی جدا شده است و این اقتضا میکند حداقل در پایان نمایش چنین فاصلهای از بین برود، اما متاسفانه همه چیز به همان ترتیب قبلی میماند و مضمون آزادی و اختیار و انتخاب فردی در امر مهمی مثل عشق و ازدواج، منتفی میشود. در عوض به شکل متناقضی بر موجه و دلپذیر بودن انتخاب غیرطبیعی و ناخواسته تاکید میگردد؛ یعنی نمایش «کشتی شیطان» به نویسندگی، طراحی و کارگردانی «آتیلا پسیانی» گزاره فرهنگی و انتخابیاش را به دلیل تحلیل نادرست موضوع نقض میکند. ضمنا خود موضوع هم از قابلیتهای نمایشی بالایی برخوردار نیست. اگر ویژگیهای خاص هنر تئاتر را در نظر بگیریم که الزاما و اساسا بر عینیت حقیقی و غیرمجازی رویدادها و آدمهای روی صحنه و همزمانی آن با حضور تماشاگر در سالن تاکید دارد، در آن صورت باید پذیرفت که شاخصه اصلی آنچه روی صحنه به اجرا در میآید همان دراماتیک و نمایشی بودن آن است و نباید معمولی و گزارشی جلوه نماید. یعنی باید از یک گزاره فرهنگی بسیار فراتر برود و در وهله نخست واقعا نمایش باشد. با همه اینها علاقه خاص آتیلا پسیانی به آداب و رسوم و موضوعهای فرهنگی میتواند امتیازی نسبی برای نمایش باشد. اجرای ابتکاری در حوزه اجرا اگرچه متن قابلیتهای نمایشی زیادی برای روی صحنه ندارد، اما آتیلا پسیانی تاحدی موفق شده است از ابتکارات خود کمک بگیرد و به طور نسبی با دامن زدن به کنجکاوی تماشاگران آنان را برای پی بردن به چیستی موضوع و درک سامانه نهایی آن با اجرا همراه نماید. طراحی صحنه ساده و زیباست؛ دری در عمق صحنه قرار دارد و اغلب از آن مه غلیظی وارد صحنه میشود. ضمنا کپههای خاک نیز زیر نور مناسب صحنه جلوه نمایشی پیدا کردهاند؛ اما نکتهای را نباید نادیده گرفت: آتیلا پسیانی قبلا در نمایشهایش از این کپههای خاک، عروسکهای چوبی و مینیاتوری و نیز پارچه استفاده کرده و بارها پرسوناژهایش را هم به استفاده از خاک، چوب و پارچه و ابزارهای نمادین دیگر وادار نموده است و این نشان میدهد که از ابزار صحنه برداشتی شخصی و فردی دارد. او با تعبیه ابزار نوردار روی شکم به منظور القای حاملگی زن جوان، صحنه را با نگرهای عرفانی نیز میآمیزد و به زیبایی آن میافزاید. ![]() با این که نمایش کشتی شیطان زن محور است اما درآن از رویکردهای فیمینیستی خبری نیست. میزانسنهای انتخابی او نیز به طور نسبی با موقعیت مورد نظر نمایش همخوانی دارند، اما گاهی حرکات بازیگران و شکلدهی صحنه و نیز روند اجرا و پیشبرد آن کند و کشدار است. برای چنین عارضهای هم علتی ارائه نشده است. را با تعابیر و تاویلهای تلویحی متفاوت در دیالوگها برجسته کرده است: چشمانش سیاهتر میشود... دریای او سیاهه»! و... او نظری جنبی هم به قضیه ابراهیم نبی و پسرش اسماعیل دارد؛ در قرینههای امروزین او از آنها «اسماعیل» دچار توطئه و عملا قربانی میشود. با اشاره به آیینها و مراسم خاص همواره میکوشد از دل آنها به شکلی سلیقهای آیین و مراسم مورد نظر خودش را بیافریند. این شاخصه در نمایشهای قبلی او هم قابل ردیابی است. محیط ایستا بازیگران چیز خاصی را به نمایش نمیگذارند، زیرا اساسا متن نمایش کنشزا و حادثهمند نیست و در نتیجه، پرسوناژها در محیطی ایستا قرار میگیرند. در ضمن به محض آنکه پرسوناژها به شرایطی میرسند تا جلوه یابند و شخصیتپردازی شوند، نمایش به پایان میرسد؛ لذا بازی بازیگران هم هرگز به سطح و مرتبتی قابل تحلیل ارتقا نمییابد. واقعیت آن است که اسمهایشان «مروارید»، «جواهر»، «بیبی صنم»، «مرجان» و... قابل تاویلتر از خود آنان است. فقط ویژگی خاصی در نحوه به کارگیری بازیگران به چشم میخورد؛ یک بازیگر زن ثانویه همواره همراه زن جوان نمایش است که بیش از آنکه پرسوناژی مستقل و جدا باشد، همانند قرینه و تمثیلی از «من درونی» زن جوان جلوه مینماید؛ یعنی چنین به نظر میرسد 2 بازیگر، نقش یک پرسوناژ را ایفا میکنند. یکی از آنها وجود بیرونی و دیگری وجود درونی پرسوناژ را به نمایش میگذارند و این از لحاظ نویسندگی و نیز کارگردانی، یک ابتکار و ترفند تجربی و نمایشی به حساب میآید. یادآور میشود؛ توجه به میزان استقبال تماشاگران نیز از لحاظ مخاطبشناسی و بخصوص جامعهشناختی میتواند یک فاکتور و برآیند قابل تامل باشد؛ در شب دوم اجرای این نمایش به تعداد صندلیهای تالار 120 نفری چهارسو تماشاگر حضور داشت. انتخاب موسیقی صداگونه نمایش که در آن، از رویکرد کلیشهای انتخاب موسیقی محلی اجتناب شده بیش از همه عناصر دیگر با اجرا تناسب دارد، زیرا به طور نسبی سبب حسی و درونی شدن موقعیتهای مفروض نمایش شده است. استفاده از تصاویر مجازی به منظور انعکاس دادن آنها روی صحنه و بازیگران، به سبب نامعلوم و نامشخص بودن تصاویر، بیشتر به تاباندن نورهای لرزان شباهت دارد. در نمایش «کشتی شیطان»به نویسندگی، طراحی و کارگردانی آتیلا پسیانی همه پرسوناژها زن هستند و این نمایش را باید نمایشی «زن محور» دانست که در آن از رویکردهای افراطی فمنیستی خبری نیست. زن در چارچوب فرهنگ سنتی به تعریف در میآید و استفاده از گوشیها و ابزاری مثل تلفن همراه یا «ام.پی.تری» هم نتوانسته است او را وارد دنیای مدرن کند. نمایش با کاستیهایی روبهروست؛ تماشاگر در پایان با توجه به تنهایی و در تنگنا ماندن زن جوان، در حقیقت به همان نقطه آغاز نمایش میرسد و چیزی تغییر نمیکند. از لحاظ اجرا میتوان گفت در بخش طراحی صحنه و شکلدهی میزانسنها به طور نسبی قابل اعتناست. منبع : گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
|
سلام بر سروران عزیزی که به سروریتان میبالم وبه خدمتگداریتان چنان مسرورم که به شوق خدمت دوباره امده ام تا بگویم ودوباره بمانم- نه به وسوسه نوشتن که به شوق گفتن است این - من به خزان عمر به تماشای زمستانم - تو - ای همیشه بهاری - مرا دریاب که به بن بست رفاقتها تورا میخوانم وبس از خدای عز وجل از تو -فقط- ازتو مدد میجویم ...
زلالی وباکی به وسعت خلیج همیشه فارس در یک قدمی ماست وما خونگرمان ساحل نشین گر دست به دست شدن را دوباره بیاموزیم تا فردا راهی برایمان نمانده که فرداها از ان ماست وترنم نگاه نونهالانمان این سبزترین رویش بهاران تا بیکرانها مقصدرا نمایان نموده و باهم بودنمان را بشارتی دوباره و دوبار ه ست ...
به شوق وصال منال به سرگردانی عمری راسبری کرده وبه روز باهم بودن - فاصله ها را بیازمودیم و تنهایی را عاقلانه ترین انتخاب بدانستیم - هیهات که هرگز انزوا نیاورد ارمغانی جز خفت واماندگی ......
بس بیایید باهم بودن را به شکوه بوم مسی ها و به برافراشتگی بادبانها وبه حلاوت سوغاتهای سفرگب دوباره برقرارسازیم ... یاحق... فقط وفقط وفقط بانام ویاد تو ست اغاز که ای نام تو بهترین سراغاز و بی نام تو نامه کی کنم باز...
صبح بخیر ای زیبا..
صبح بخیر ای قدیسه زیبای من
دوسال گذشت مادرم
بر آن پسری که به دریا زد
با آن سفر رویایی اش
وقایم نمود در چمدانهای خود
صبح سبز سرزمینش را
کوشه ای از قصیده بنج نامه برای مادرم از نزار قبا نی
چه میتوان گفت ای بهترین من - ای پس از خالق پرستشم وای بخشنده مهربانی که بخشایش را آموختی مرا - زیر نور آن فانوس دران شب سرد زمستانی به من گفتی زندگی زیبا ست آری فرشتگانند که تمام موهبت های خدایی را زیبا میدانند وتوای زیبا چو فرشتگان زندگی را زیبا میدانی ولی گنهکارانی چو من گناه را دگر گناه نمی دانند وثوابی را نمی بینند -پاورچین پاورچین آن طفل مدلل تو -آن تنها پسر تو به میهمانی دنیا رفت و اشک تورا درانتظار بارها بریخت و غافل -خود- برفت وبرفت تا قله تفتان ودامنه سبلان وهندایران -ارگها رااز بم تا کریمخان شمرد-سی وسه پلها را دور از زاینده رودها دید-تخت جمشید وبیستون را خانه جغدان یافت -به فرهنگی دیگر پناه برد تا درگیری کشمیر ودعوای برادارن برسر خوان عقاید وفراموشی وحدانیت و جدال وجدال جدال در کراچی -اهل لیاری با کلوها -تا بصره تا جدال عقال و نعال تاکندوره سفید برادری که زبان خود را خورده بود - وآن داش لات پیری که همه را کتک میزد ومساجدرا بمباران وکودکان را به گلوله می بست- و ادعای کمک کردن داشت - تا ان دشمن خدایی که قبله اول و دوم را از ان خود میدانست - و تا ان پیش نمازی که نماز خود را رو به کاخ سبز معاویه اقامت میکرد و کاخ سفید را خانه عدالت گستران میدانست -تاعرب - تا مجمع الامم- تا ابن ماجدی که ستاره ها را دگر نمی شناخت - تا دعوای دوباره دو برادر - تا تمسخر اصالت وتبلور حقارت- تا سبزترین کوه صحار تا ماورای خیال در باطنه ودوستی بااجنه در کوه سمحان- و طبل زار رمسیان -مدد یاشیخ عیدروس یاشیخ عبدالقادرجیلانی یا صاحب الغوث اغثنی -وبازم رفتن ورفتن تا مشقت و مشقت تا استرس بی مقصدی تارفاقت های پوشالی به اندازه دوهزاری وتامرثیه شکست در هرآنچه پنداشتن وبرگشتن دوباره اما اینبار زیر نور برقی نشستن و-دوباره- گفتی که زندگی زیباست گفتم خسته شدم از جستن- آن زیبایی راچه میدانی عزیزترینم -گفتا بعدا میدانی هنوز باید دیدن ودیدن -مرگ را دیدم نه یکبار بلکه هزاران بار -درآن ظلمات شبانه -سینه دریا را شکافتم به زیر تیر باران حرامی نان -وچه رعنا جوانانی را غریق خون وبنزین ودریا دیدم - صرب به سینه بر محمل سیگار وکار وزندان - گریه ان دخترک تازه عقد کرده بر جسد جوانی که مهریه خود راقرض کرده بود برای تسدید دیون رو به ناکجا اباد اورده و تیر خلاص را از تنها حامی دریافت و خلاصی خلاص -مرگ عشق و مرگ وجدان -وان یابویان پیر انطرف اب درحال استثمار دود وپوچی والکل زهرمار به تن یافتم وآن را بزیر گل واینرا برتخت -گرداب عرق وخون -گردباد دود وخیال-تا رجس التماس تا پستی شعور -وای - تا لعنت به این زندگانی - وبازم دعای شبانه تو مرا باز گرداند-اما این آغازی بود برای غربت واسارتی دیگر - به خانه غریب و به دنیا غریبانه زیستن- این است سزای جستن زیبایی - رو به کعبه ام خدایا مرا رهنما باش که مادرم هرانچه که تودهی زیبا داند - مرا ببخش خدایا - حلال کن مادر که گر به غربت بمیرم و تورا نبینم خواست خداست وبس - ولی سجاده ام را شبی به باده رنگین کردم و خدایم آخر زیبایی را نشانم دادودانستم که برای من زیباترین زیبا توهستی وبس وچون موهبتی چون تو بدین سرای وغا نصیبم شد پس زندگانی زیباست وآن شب سرد زمستانی به پای صحبت تو نشستن چه زیر فانوس چه زیر نور برقی هرانجا که باشد باتو بودن زیباست ای اخرین پناه من .